یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴ 23:56 من

آیا مهناز در آرامشه، بعد از این خودکشی؟ چه روزی یود ! تو خبرا چند تا خبر مرگ و میر و بعدش این خبر، اجل با داس برنده ش خرمن خرمن آدم درو کرد، خاطره هام محون، فقط سفره های یلند یالای ناهار که توش عکس یه عالمه خوراکی چاپ شده بود با بشقابای پرنقش و نگار ، خوراکای خوشمزه و رب خرمایی که همیشه سر سفره بود لیوانای استیل و‌کشمش پلو و... و این خبر ، شاید دلم‌نمیخواس بنویسمش، نوشتم به هر حال، شاید باید درباره اون جوونمرگی هم مینوشتم‌ولی‌ دیگه گذشت، چقد بقیه چیزا و احوالات امروزم در مقابل این مرگ باشکوه خفیف میان، اینکه خبری از دکتر چی نیست، اینکه گیر کردم و‌کارام پیش نمیره، امروز‌ تا ظهر خوابیدم ، چون ذهنم تمام وقت درگیره کارام و‌ روزمرگی ها ‌هست، خب خبر دارم که صلح شده ، این خبر خوشحال کننده ای بود امروز صبح، گور بابای فلانی و فلانی و فلانی ،با اون سیاستهای که بوی تعفن و خون و جسد و گرسنگی و بدبختی میده، مهم مردمن، اینکه دوباره زندگی در جریان باشه، کار بارها رونق بگیرن بچه ها برن سر درس و کتاب ، جوونا عاشقی کنن زندگی کنن، مگه تموم عمر چند تا بهاره، چنان به قدرت چسبیدن انگار هزار سال میخوان روی زمین زندگی کنن، در حد یه دم خاموش میشیم روزی ، تا آخرین قطره فرصت غنیمت شمر

سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ 23:49 من

اتفاقی یه ویدیو دیدم توی یوتیوب میگف از قول داستایوفسکی درد و سختی در زندگی ما رو لزوما قوی بار نمیاره بلکه این درک ما از درد هست که ما رو قوی میکنه ، و میگفت برای اینکه زندگی رو درک‌کنیم نباید از زندگی کردن غافل بشیم ، لیموها رو‌گذاشتم توی فر و خشک شد! تازه داره خوشم‌میاد از این مدل خشک کردن ، گشتم یاد بگیرم‌چطور میشه برای پتوهای گلبافت کاور دوخت، چشم آدم درگیر ببر و‌پلنگ و طاووس و گل و بوته نشه، آلودگی بصری میاره، چند وقتیه دارم برچسب هر چی که میخرم میارم خونه رو‌ میکنم ، ولی اونوقت که میخواستم اون شوینده صورتو دوباره بخرم اسمشو یادم‌نمیومد و برچسبشو انداخته بودم دور، کتاب جنایات و مکافات داستایوفسکی رو خوندم ‌نه همشو تقریبا داشتم تمومش میکردم که رفتم سر کلاسای دانشگاه، خوندنش شکنجه بود، پسره مدام غش و ضعف میکرد، فقط میخواستم بخونمش و‌تموم شه، کششی نداشت برام ،

دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴ 22:57 من

رفتم بیرون، سر زدم به فامیل، خوب بود، انرژی مثبت گرفتم، برگشتم، فک کردم دوباره هم برم همین زودیا، حس میکنم دیگه برم عینک بگیرم‌جون شبا دیگه‌کم‌میبینم و خطرناکه، امروز از یه‌گوشه که داشتم برمیگشتم خونه، یه جوون مواد فروش دیدم، به نظر ایرانی نبود،از سر تا پاش نکبت میبارید، توی یه گوشه تو تاریکی منتظر بود، اولش ترسیدم ، دیدم یه ماشین اومد گرفت بغل و ادامه‌ماجرا،و کسب مال غیرمشروع، رانندگی ها چقد بد شده ! یه گاو و یه گاری فقط کم‌ داریم با خیابونای هند، مساله ای که مشخصا این روزا میبینم اینکه خانمها در انتخاب پوشش آزادتر شدن، فاقد اهمیت، من بیکار بی پول افشون افشون مو رو بزارم بیرون نزارم چطو میشه دردی ازم دوا میشه، خدا کنه همنوعی گرسنه نباشه، هنوز خبری از دکتر چی نشده،

یکشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۴ 23:23 من

الان باید شهریور میبود و من باید میشستم سر برنامه هام، یه ماه کم تر وقت دارم، همین الانش هم‌دارم فس فس میکنم، امروز قسمتهایی از. وز این حس مزخرف هجوم آورده بود بهم که نمیشه، سختمه، دروغ چرا من سختمه، خسته ام ، کاش یه وری یه جایی دور از همه چی زندگیمو میکردم، حتی نمیتونم بنویسمش که چطوری ام، امروز همش دلم میخواست یه جیزی بخورم نمیدونم چی ، در خیارشور دو روز زودتر باز کردم ، چه مرگمه, دم صبح کلی خواب دیدم ، خواب همکلاسی م با هم از کوچه پس کوچه های تمیز با خونه های سبک ویلایی رد میشدیم کانال اب از وسط کوچه ها رد میشد درخت ها بزرگ و کهنسال بودن، بهش گفتم بیا بریم یه مسجد!!!! توی فلان محله ، او خواب بهش گفتم میخوام صوفی؟!!!! بشم؟ قشنگ مشخصه دکتر چی دیوونم کرده، ولی خواب خوبی بود ، حسای خوبی داشت، هوا خاکستری تمام ابر دم صبح بود ، من باید برم بیرون

شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ 23:38 من

امشب موهام‌ بافتم‌، حس کردم خیلی کوتاهتر از قبل دستم اومد، موهام‌کم‌پشت‌بود‌ولی کوتاه نبود، داروهامو باید بخرم، میگن تحریم شامل دارو‌نمیشه درست ولی تجربه م‌ چیزه دیگه ای میگه، امروز خاک‌گلدونا رو عوض کردم، آتیش زدم به خاکام، هر چی خاک‌برگ و کوکوپیت و پیتموس و پوکه و ماسه و پرلیت داشتم ریختم تو هم ، چهار تا فلفل هم کاشتم ، کمپوت هلو‌انجیری رو باز کردم ، خوب بود ، شیرینیش برا من زیاد بود ولی کلا خوب بودن، یه چند تا سیب سفت سبز خیلی شیرین از یه سبد سیب مونده بود برگه سیب درست کردم تو فر، داره کم کم دستم میاد چطور تو فر میوه خشک درست کنم، دیروز یه دونه به از درخت چیدم ، امروز برگه ش کردم برای دمنوش به، دکتر چی جواب ایمیلمو نداده، اونروز که رفتم دیدمش گف یه هفته دیگه برات چک میکنم، دختر خوب ما رو راه بنداز زودتر شرشو بکن ، جالب اینجاس میخواد پایان نامه اون همکلاسی ما که گفته نمیخوام حالا حالا ها دفاع کنم تصحیح کنه، باورنکردنیه، راه کولرو باید ببندم شبا خیلی سرد میشه، شبی آش رشته درست کردم ، یه کوه ظرف شستم، فردا باید بچسبم به روتین راه موفقیت ، چند سوال مهم از خودم دارم: چرا تصمیم گرفتی توی این تاریخ بیای روی زمین، چرا این خانواده رو انتخاب کردی، چی تو سرت میگذشت که الان یادت رفته، الان باید چطوری آزاده و رها باشی از هر قیل و قالی ،

شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ 1:49 من

این بوی عطر کرم منو برد یه وقتی از زندگیم و‌حس صبح تابستونای بی هدف رو تداعی کرد روزایی که .. امروز درست وسط ساقه مغزم درد داشت، دیروز کلا صرف اصلاحیه شد بیشترش بازیای ورد و فارسی تو انگلیسی و چپکی در اومدن متن ها بود ، امروز از مجموع اون ساعتها تنها سه ساعت ناقابلش ضرف این شد که فهرست نصفش با عدد انگلیسی بود و‌نصفش با فارسی ، هر کاری هم‌چت میگف میکردم‌درست نمیشد، بعدش یه معجزه ای شد ، ببین تو نباید این روزا رو‌یادت بره نباید، فراموش‌نکن ، تو‌دیگه به هیچ وجه نمیری زیر دست دکتر چی ادامه تحصیل بدی به هیچ وجه، الان داره التماس میکنه در باغ سبز نشون میده میگه بیا بیا چنین‌میشه چنان میشه استاد مشاور خارج از دانشکده برات میگیرم ، گول نخور! تو بیشتر از این تو اون خراب شده بمونی روانی میشی، یادت باشه ، این تنها تو بودی که رفتی برای این پژوهش لعنتی انگشت کردی تو آمار و ریاضی و پایتون شبکه عصبی و اینا رو قلمه زدی به این و اون موضوع ،اونم دست خالی ، عاقل باش بکش بیرون وقتم تلف شد ، دیگه زیونم لال اگه گف اینجاش اینجوری و اونجوری محکم بگو همینی که هس دیگه ازم‌نخواه، خدایااااا نجاتم بده والا یقتو میچسبم اون ور

پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ 23:54 من

این کابوس تموم نمیشه ، یادت باشه دور دکتر چی رو یه خط قرررمززز بکش ، هیچ وقت یادت نره چیکار کرد باهات، خاک توی سرت اگه یادت بره ،میری پشت سرتو نیگاه نمیکنی ، به حست و شعورت احترام بزار و عین بز نرو اونجاا خاک تو سرت ، اینا رو میگم خفت بکشی یادت نره ، یادآوری

پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ 0:33 من

رفتم دانشگاه، به نیت اینکه برم جلسه دفاع یه دوست و سر زدن به دکتر چی، من مثلا قرار بود برم کمک‌ کنم از مدعوین پذیرایی بشه، ولی دانشگاه دستور جدی داده بود به هیچ وجه ، کوفت هم ندین:) در دقایق نود دستگاه پروژکتور سالنی که قرار بود ارایه شو بده کن فیکون شده بود و این مجبور شده بود کاسه و کوزه رو جمع کنه بره یه سالن دیگه ، من که رسیدم دانشگاه یه بابایی منو تو راهرو سرگردون دید آدرس داد گف سالن شهید فلانکی اون وره ، با احترام به تمام شهیدان مام میهن به روح پرفتوح یکی دیگه بابت ساخت این همه پستو و دهلیز و سالن قرص و محکم و هنوز پابرجا در پنجاه شصت سال پیش خدا بیامرزی فرستادم ،صندلی ها هم‌مال همون‌موقع بود، میشستی روش حس لمیدن میداد پایه هاش کوتاه بود و کفی صندلی جای دو تا آدم میشد بگذریم من پنج دقه دیر رسیدم ، بعد از جلسه دوست مون گف از در اومدی تو انقد خوشحال شدم که نگو، و گله میکرد که دو تا دختر وراجی که سر جلسه نشسته بودن حواسمو هی پرت میکردن، به جزییات نمیپردازم ، رفتم دکتر چی رو‌دیدم ، من از دست این یه بلایی سرم‌میاد، بعد از یه روز کامل اصلاح و قیچی حالا میگه چرا رفتی اصلاح کردی دکتر فلانکی مگه‌چی سرش میشه که اومده اصلاحیه زده، میری همه رو برمیگردونی به حالت قبل :/ من‌دیگه رد دادم، این بشر به تنهایی دو تا از هفت تا عجایب هفتگانه میتونه باشه ، پتانسیلاش بالاس، من دیگه حرصم‌ نمیگیره جدیدا کشف کردن واکنش بالاتر از حرص یه نوع خنده عصبی هست که مرز بین جنون و عقل هست من الان دارم میخندم و فایلا رو برمیگردونم به حالت قبل

چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ 0:22 من

تا همین چند ساعت پیش خوشحال بودم اون دختره که قرار یود برم جلسه دفاعش و‌کمکش‌ کنم برا پذیرایی منو یادش رفته، ولی پیام داد، گف بیا، میرم چون بهش قول دادم، قلبا حوصله نداشتم ریخت اونجا رو ببینم، هم اینکه « چی بپوشم؟» به خودمم نرسیدم این اواخر پس از دفاعم، امروز بعد از چند روز افشون افشون موهای مواج بلندمو شونه زدم ، پیام سامانه برام اومد نمیدونم چرا دکتر چی دوباره منو برا دو‌جمله اصلاحیه چک‌ کرده، کمی گیجم و‌متعجبم و کمی دلخور و عصبانیم که ایشالا آروم‌میگیرم، کارت ملی و شناسنام م گم‌شده دیگه جایی نیس نگشته باشم، دست به دامن و پاچه خدا و پیغمبر شدم ، محتاج دعای خیرم، هر کی منو اینجا اتفاقی خوند ، یه چیزی مثه‌ خوره افتاده تو سرم‌که‌نکنه یه‌جا توی اون خراب شده انداختمش ، خدایا جون خودت پیدا بشه ، بندازش جلو‌پام با پس گردنی بگو بیشتر حواستو‌جمع کن، ذهنم این روزها درگیره،

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

دوشنبه هفتم مهر ۱۴۰۴ 23:48 من

عرضی ندارم، امروز هفتمه، بالاخره از صبح نشستم و اصلاحیه ها رو روی نوشته هام اعمال کردم ساعت حدودای یه ربع به هشت بود که فرستادم برا دکتر چی، مجبور شدم دوباره نویسی کنم یه‌چند جا، طاق سرم درد میکرد فشارم بالا ر فته بود، در حین کار، حالمو بد میکنه، هوا مدتیه سرد شده، سرما از‌هر‌سال زودتر اومده، شبا حتما باید یه چیزی ببندم دور‌کمرم والا چن بار شبالرزم میشه و بیدارم‌میکنه ، نمیدونم کی رفتم بیرون اخرین بار ، شاید نوشتم کی بوده، یه‌ صندوق‌سیب‌ سوغاتی آوردن خواستم سرکه‌سیب‌درست کنم ولی تصادفا متوجه شدم اون‌ روشی که یاد‌گرفتم اشتباه بوده،

یکشنبه ششم مهر ۱۴۰۴ 23:25 من

امروز ششم بود،

چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴ 23:33 من

شاید بهتره راجب کارایی که میخوام انجامشون بدم هیچی نگم، میگن که وقتی راجبش حرف بزنی از نظر روانی مغزت حس میکنه اون کارو انجام داده و قضیه ش تموم شده، انگیزتو از دست میدی ، دیگه حس اینکه بری تموم‌کنی نداری، یه سری روزمرگی ها ،

سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ 23:32 من

یکی‌از‌کمپوتا امروز حین جوشیدن‌تو قابلمه‌ترکید، چون درب قابلمه رو‌باز گذاشته بودم، سیصد گرم شکر یک‌کیلو‌هلو‌انجیری یه ظرف دولیتری و دو ساعت کار هدر رفت، چون برای لحظه ای درب قابلمه رو‌حین‌جوشیدن باز گذاشته بودم، تجربه خوبی بود، عصبی بودم امروز ، برا اینکه فرار کن از و‌اضطراب برا خودم‌کار میتراشیدم، حموم شستم ، کلی لباس انداختم‌تو‌ماشین، کمپوت درست کردم، لیمو‌پوست گرفتم برا خشک‌کردن، یه شیشه خیارشور انداختم، سفره شستم ، هااا، گلدون گل محبوبه رو عوض کردم، فکری ام، فایلها رو‌ تصحیح‌ نکردم، و‌بایستی برنامه ریزی کنم برای امتحان چیز، فردا جلسه اول‌کلاس انلاینمه و توی لیست اعضا اسم دو تا اشنا به چشمم خورد، یکیشون پسا دکترا نور چشمی‌دکتر اعظم که ترم‌ پیش سه تا درس باهاش داشتم ، دعوتش کردم بیاد دفاعم نیومد اما یه پیامک پر از مهر و محبت برا دلگرمیم فرستاد و چه با فکر و شعور بود، پینترست نصب کردم تو گوشیم تنها و تنها برای اینکه بگردم دنبال نقشه یه خونه ، بیخود و بیجهت افتاده تو سرم ، برا مرغ پخته بگی خندش میگیره، تو تصوراتم برای پیریم دارم دنبال نقشه یه خونه ۱۵۰ متری سه خوابه میگردم ، بازم تو تصوراتم فک کردم یه زمین ویلایی میخرم و یه خونه توش میسازم ، اه راستی باید برم داروخونه ها رو بگردم داروهامو برا این وضعیتی که برامون درست کردن بگیرم تو خونه نگه دارم ، امروز یکی تعریف میکرد از پولهای که دانشگاه ازاد به هزار عنوان از جیب مردم میزنه، میکفت حتی درخواست دادن هم هزینه داره هر سری پول پیامک میکیرن،

سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ 0:26 من

امروز آخرین روز تابستون بود، هیچ وقت هیچ چیزی نمیتونه حواس آدمو پرت منه از بدبختی که توش هست، شاید برای مدت کوتاه یادت بره ، یه ساعت دو ساعت ، ولی دوباره یادت میوفته که کجایی و‌جه خبره، سوالم از خودم امروز این بود چقدر حالت خوبه؟چقد خوشحالی؟ چقد حس بدبختی داری؟ از اسنکه هیچی نشدی، لازم نیست به خودم جواب بدم وقتی میدونم همشو، اینکه دیگه حتی دوست ندارم توی جمع فامیلی باشم چون نمیدونم چی بگم از خودم، گفتم به خودم که زندگی یه هدیه هست، ازش استفاده کن تا زنده ای، هنوز‌تمیدونم چه جوری از همه زندگی استفاده کنم، تا ته و آخرین قطره، همه چی در زندگی فریبه ، همه چی رو عمدا قایم کردن اون اصل کاریا

یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ 22:33 من

تصورم از ظرف اسپری روغن این بود که روغنو قشنگ مثله اب بپاشه رو غذا، خب سیالیت روغن با اب فرق داره،پس طبق تصورم ویش نرفت، ظرف چکه میکنه و روغن مثله شلنگ اتشنشانی سوراخ میکنه جا اینکه بپاشه، دیشب یه برس زمین شور مهسان خریدم ، با یه دسته طی کوتاه ، و به خودم برای بار هزارم قول دادم این آخرین باره میرم پلاسکو، و دیگه نمیرم، دو تا ظرف سیر و عسل و لیمو عسل درست کردم ، نمیدونم نتیجه ش چی میشه، باید بیرون یخچال بمونه تا فرایند تخمیر شروع بشه، امیدوارم مورچه ها بهش حمله ور نشن، یه قابلمه پر اب کردم گذاشتمشون‌توش تا تله مورچه درست کنم، کمد لباسا رو مرتب کردم، اون نظم قبلی رو عوض کردم و یه نظم جدید بهش دادم، یه‌چن وقت بود تحلیل سیاسی گوش میدادم یکی میگف امریکا زده زیر نظم قبلیش الان داره نظم جدید جهانی رو پیاده میکنه، ترامپ رفته انگلیس ، امروز خیلی کوتاه یه ویدیو‌دیدم از مراسم تشریفات ،ترامپ از هلی کوفتر پیاده شد بعد خانمش، مثله زوجای مثلا خوشبخت حرکات نمایشی در کار نبود ، همه رو چپوندن تو کالسکه ، به‌خط میرفتن، من بودم این کارو نمیکردم، اسبا توی مسیر ریده بودن، خب ، کالسکه؟ فک میکنم خیلی این روزا از گرده م‌کار کشیدم، فرق سرم درد میکنه، فشارم بالاس یا چی ؟ نمیدونم، ادا و اصولای دکتر چی منو مریض کرده، درست از بعد از دفاع یه اب‌خوش‌از‌گلوم نرفته پایین، هر چی خوردم سر دلم مونده، حس میکنم نفس م تنگ‌ میشه، کل لوله موله های گوارشی و غیر گوارشی هنو تو استرس یه ماه اخر موندن، آه راستییی این سریال اشرف و رویا فصل جدیدش اومده، دیشب با اینکه دیر خوابیدم حس کردم شب خیلی خیلی طولانی بود، یه جیزی تصمیم داشتم برم بیرون یه خورده آدم ببینم ، برم کافه ای جایی انرژی مثبت بگیرم از این جوونای الکی خوش ، پولام تموم شده ، شاید ساندویج درست کردم رفتم پارک ، بازی بچه مچه ها هم انرژی مثبت میده به آدم، شبا چشام کم سو شده عینک باید بخرم ،همین

پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۴ 23:35 من

داشتم توی یوتیوب مصاحبه میدیدم، اسم‌ یرنامه پامپ‌ یود، مصاحبه معروفی شده این روزا ، تیکه هایشو‌توی ش ور ت های یوتیوبی دیده بودم، وسط برنامه نت پرید، دیگه وصل نشد ، متوجه شدم اشتراک فیلتر شکن اکسپاره شد ،شبی صدای پافند شنیدم ، خدایا خودت حافظ هممون باش ، امروز فقط سبزی پاک کردم و شستم ، خدا میدونه چقد خسته ام ، یه کم خرما له و لورده داشتم با شیر وخامه میکس کردم دارچینم زدم بهش گذاشتم تو فریزر به نظرم یه چیزی کم داشت ، گردو میتونست بهترش کنه یا کنجد؟ نمیدونم، یه پاکت خامه ۳۰ درصد و یه بطری یه نفره شیر گاله پرچرب زدم خرما هم‌نمیدونم‌شاید نیم‌کیلو‌کمتر یا بیشتر بود، بافتش غلیظ شد ، پنج ساعت باید تو‌فریزر باشه تا ببنده، الان حس کردم برم دربیارم بزارم ‌یخجال تا گردو هم بعد بزنم بهش، سیر گذاشتم تو اب تا پوستو بگیرم، باید اون مدل ایمو هسل تخمیری و‌سیر عسل تخمیری درست کنم شده در حد یه شیشه مربا خوری ، این‌خانونه تو‌یوتیوب سس مایونز تخمیری یاد داد ، اینطوری که دو‌تا زرده تخم‌مرغ شیر و‌ابلیمو‌نمک و ذوغن زیتون و مقداری کفیر رو‌میکس کرد وگفت این کفیر باعث‌میشه تخمیر شه و دیگه نگهدارنده نمیخواد از کارخونه ایها سالم تره و سه ماه تو یخچال ماندگاری داره، گل یاس توی تراس غنچه کرده هر شب میرم چک کنم باز شده یا نه، یاید حتما گلدونشو عوض کنم. قسمت نظرات اینجا رو‌هم باید بردارم، چن بار پیش اومده جای اسم وبلاگشون لینک دانلودی فایل فرستادن ،

چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ 22:58 من

خیلی نوشتم ولی نمیدونم چطوری شد صفحه پرید و نوشته هام هم، نوشتم که مثلا در تعطیلات پسا دفاعم ولی از زور کار و بشور بساب و بریز و بپز پاره ام ، بچه مچه نخونه، دکتر چی میگف برو‌ یه هفته قششننگگ استراحت کن بعد بیا رو اصلاحیه های نوشته ت کار کن، شبی سر سفره شام سرم از شدت گیجی و خسته گی رفت تو سفره ،عصر رفتم خرید اتیش زدم به مالم ، سیر و لیمو خریدم میخوام با عسل یه چیز تخمیری درست کنم ، زنجفیل نداشتن، زیتون خریدم با ترشی سیر و یه ترشی به اسم‌ گولک، البته زیاد نخریدم، بعد گلم و کاهو اسفناج و شوید و بسیار بسیار شنبلیله، گوجه و هویج و فلفل دلمه وکدو‌و‌بادمجون انار و سیب و پیاز و سیبزمینی و یه شونه تخم مرغ ، یه نوشته زده بود بالا سر خیارا خیار اصلاحی و نخریدم ، میخوام خیار تخمیری بندازم با خیار زمینی ، نمیدونم یه طوریم، رفتم سه تا قرقره سفید گرفتم پرده ها رو بدوزم ، اول باید چرخ خیاطیو‌درست کنم، نوشتم اون همکلاسی م که جفتمون با دکتر چی افتاده بودیم تو دفاعم نیومد گف خوابگاه ندارم، بعد فهمیدم بهانه ش بوده اصلا نیاد، زنگ زد گف ناراحت نمیشی من نیام، بهم برخورده بود ، قرار بود بیاد تو‌پذیرایی آخر جلسه کمکم کنه، من رو‌حساب این به بقیه گفتم یکی میاد کمکم ، نیومد، بی شعوریشو‌ دیگه تا ته نشون داد، منم در کمال ادب گفتم وضعیتتو‌درک میکنم نمیخوام اذیت بشی،دکتر چی وقتی شنید نمیاد آمپر چسبوند، هم این هم اونی که گذاشت موقع اسلاید تشکر اومد ، بعد جلو دکتر اعظم پیامک منو نشونش میداد که ساعت دفاعشو نفرستاده بوده ! به فرض مه من یادم رفته فود تو که میخواستی بیای پیام میدادی میپرسیدی، این جلسه دفاع من بود و شرعا و قانونی حق داشتم اصلا نخوام روی نحس اینا رو ببینم، ولی بازم گفتم یه سال رفتیم اومدیم بزار این آخرین دیدار باشه من آدم حسابشون کنم، یه سال گذشته بود فاصله گرفته بودم ، یادم رفته بود اینا چه آدمای برعکسین ، خدا رو شکر دوباره خودشونو نشون دادن، اه ولش کن ، دیگه حرفشونو‌ نمیزنم،

سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ 23:58 من
همه چی از جلسه دفاع داره کم و‌کمرنگ‌ تر میشه، دیروز میخواستم ایمیل بفرستم‌ براا استاد اعظم بگم یه‌کپی از فایلی که غلطامو‌گرفتی بفرسته برام، ولی نمیدونم چه مرگم شده بود ، فک کردم زشته یا زیادیه اینو بخوام، تمیدونم شاید دلو‌ بزنم به دریا براش ایمیل فرستادم، امروز دکتر چی تماس گرفت باهام ، جواب دادم‌دیدم‌داره با یکی دیگه حرف میزنه، احتمالا دستش اشتباهی خورده بود رو شمارم، چیکار کردم دیگه؟ تمام خرما و رطبایی که سوغاتی فرستاده بودن پاک کردم شستم فریز کردم، دو تا موی سفید سگ توشون بود، با خرابکاری گنجشک ، اصلا تمیز نبودن، اونایی که له و‌لورده شدنو شستم‌ گذاشتم یخچال، دیروز گلابیا رو‌کمپوت کردم، اون کمپوتایی که یه ماه پیش انداخته بودم کپک زده بود، مقدار شکر باید برای کمپوتا به حدی باشه که حکم نگهدارنده رو توی کمپوت داشته باشه و از کپک‌زدن‌جلوگیری کنه، یعنی سی درصد وزنی میوه، حداقلش، دیگه کمتر از اسن اگه کمپوت درست بشه باسد بره تو یخچال زیر سه هفته مصرف بشه، پس اینا که تو یوتیوب میان دو تا قاشق شکر میریزن تو هر شیشه ، هیچی سرشون نمیشه، مواد کمپوت باید داغ باشه شیشه ها هم باید حتما داغ باشن یعد سرشون‌هم‌باسد داغ باشه و بسته بشه، خیلی دنگ و فنگ‌داشت، سر دلم‌گرفته، شاید استرس پایان‌نامه زده به معدم، پیشتر داغ بودم حالیم نبود، مثلا خواستم استراحت کنم ، این دو روز سیم و اسکاج به دستم ، دبگه چی؟ آها یه وقتایی در روز حس کثافتی میومد سراغم ولی ذهنمو خاموش میکردم، ‌از اون حسا که هر ادمی تو سن‌من‌دعره، هیچی نشدم ، پیش رو‌چه خبره،؟ برای شروع زیادی دیره، بقیه دارن پشت سرم درباره م‌چه فکری میکنن؟ از این چیزا، کلیشه ها همیشه میگن فلان و بهمان، خودمم میدونم، ولی ذات آدم همینه ذهنش داره مدام خوددرگیری درست میکنه با خودش، پردازش میکنه اطلاعاتشو، چرا دلم سوپ جو قرمز ترش و گرم میخواد؟
سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ 0:28 من

میدونی که دیروز چه روزی بود، مهمترین روز زندگیم در این دو سال تحصیل، دفاع کردم، از یه سال یه سال یه سال، حتی نمیتونم بگم دقیقا یه سال چی، مثل این که گفتنش هم یه قیجوجه بد تو‌دلم کیندازه، مثل وقتی که گرسنه ای و تو معدت از شدت ترشح اسید معده یه چیز داغ هی بالا و‌پایین میشه، بعد فک کنی که هیچی هم نیست که بخوری تا این داغی رو کم کنی ، حتی آب خوردن تو اون لحظه شباهتش مثله ماگمایی که میره میخوره به آب دریا و بخار و فش و فوشش میزه به کبد و مغز و ریه ت ، ولش کن اصن، نه بزار بگم این حالت های واقعی ام بود ، مثلا اینکه شبا خوابت نبره ، یه شبایی هم خوابی ولی یهو چشات باز میشه و مغزت هوشیار، حتی اسمش از خواب پریدن نیس ، انگار یهو هوشیار میشی وسط خواب ، بعد تعجب میکنی چت شده که یهو بیداری، یه چیزی مثل یه جریان گرم و ناامید از یه جاهایی از بدنت حسش میکنی، دیروز صبح ساعت شش و نیم بود بیدار شدم، شب قبل تا دو بیدار بودم و باز اسلایدهارو‌ چک میکرذم و زیرشون تکست مینوشتم ، راستی یه چیز جالب کشف کردم ، همیشه وقتی از چت جیپیتی فرمول میگرفتم میبردم تو ورد چپه میشد و از شکل فرمول در میومد ولی اتفاقی متوجه یه جیزی شدم وقتی توی نوت پاورپوینت پیست میکردم و از اونجا کپی و‌پیست میکردم توی ورد درست میشد ، صبح حموم کردم پک پذیرایی رو سپرده بودم برام بیارن دم در دانشکده ، اسلایدامو دوباره چک کردم و از روشون خوندم خدا میدونه چندمین بار بود، اسنپ گرفتم رسیدم دانشگاه، ساعت یه ربع به نه بود، از همیشه دیرتر رسیده بودم، از بس یه هفته توی سالن تمرین کرده بودم دیگه اون روز مثل یه روز تقریبا عادی برام شده بود ، تا وارد سالن کوچیک اونجا شدم ، یکی از همکلاسیامو‌دیدم ، اول از همه اومده بود، کلی با کاراش یادمه اذیت شده بودم ولی یادم رفته همش خودم ده روز پیش بهش پیام داده بودم دعوتش کرده بودم بیاد ، برا همه پیام دادم من فلان روز دفاعمه بیاین ، به دو تا از استادام که چن تا درس باهاشون داشتم بگ، به اون دختره که تو راهرو سلام علیک داشتیم به اون یکی دختره که هفته پیش باهاش اشنا شدم، حساب کردم پونزده نفری میشدن ، جلسه که شروع شد من بودم و دو نفر از اون همه دعوتی و یه داور یه راهنما یه مشاور و یه نماینده تحصیلات تکمیلی ، چقد زشته که کسی دعوت آدمو قبول نکنه، اونجا بود فهمیدم، بدتر از همه وقتی دفاعم تموم شده بود سر و‌کله اون دختره همکلاسی پیدا شد ، من رسیده بودم به اون زمانی که همیشه پشت درهای بسته بدون حضور حتی یه دانشجو انجام میشد ، سوال و‌جواب داور، مو رو از ماست کشیده بود، جایی که معمولا داور و راهنما و مشاور کینه های هم به دل میگیرن، خدایا نزدیک به یه ساعت ازم پرس و جو کردن، بعد رفتم بیرون تا بهم نمره بدن، اومدم دیدم همون دوتا هم رفتن، نموندن ، بهشون زنگ زدم و عذرخواهی کردم ! پک پذیراییسونو نداده بودم چون تو سالن مونده بود! اون دختره همکلاسیم گف دیر کردیم چون تو نگفته بودی دفاعت چه ساعتیه، گفتم من متوجه نشدم ساعتو نگفتم خب تو چرا نپرسیدی ، همین قدر بی جشم و رو، استاد که از در سالن اومد پرسید چرا دیر اومدین، بدو بدو رفت پیامک منو نشونش داد که زمان دفاعو نفرستاده بود برام‌منم نمیدونستم ، چقد نوشتم

یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ 12:11 من

مرسی ، از دعای شما امروز بهترین اتفاقی که میتونست بیوفته برام مقدر شد، ممنون

یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ 2:21 من

من در اینه خودم ، برام دعاهای خوب کنین

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ 23:53 من

امروز رفتم پیش دکتر چی، شکنجه روحی روانی شدم، همه یه جوری بودن، سختمه بنویسم، خسته ام ...

یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 23:28 من

ماه امشب گرفت، ماه شب چارده بود، ماه خونی، لیموهایی که حلقه حلقه خشک‌ کرده بودم جمع کردم اوردم خونه، فکرم مشغوله برا جلسه چیز، امروز همش داشتم فکرامو یه کاسه میکردم ، باید از قردا شروع‌کنم‌ ارائه بدم ایرادامو بگیرم، واقعا نمیدونم ایا باسد زنگ‌یزنم به همکلاسیهاس پوفیوزم‌ و بگن بیان؟ خدایا یه نشونه بهم بده، قلبا دوست ندارم، ولی بازم قلبم‌میگه ببخشمشون، این‌میشه اخرین باری که‌میبینمشون، اصلا شاید نیومدن، چیکارکنم، از طرفی این کارم باعث میشه اساتید پی به عمق اختلافات بین ما میبرن واسه وجهه خودم زشت میشه، چه کنم؟ فردا میرم پیش دکتر چی ، خدا به خیر کنه،

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 23:23 من

دیشب تا ساعت سه داشتم فایلا رو‌انگولک میکردم، یه گیر پیش اومد ‌برا درخواست جلسه چیز الهی شکر ختم به خیر شد، دیر جنبیدم، نمیدونم دستم بند بود پیش آمدی بود که پیش اومد، دارم ریز به ریز میخونم، یه برنامه دارم که اگه خدا بخواد کدهامو ریز به ریز بنویسم‌چی بود، دیروز تو‌یوتیوب دیدم‌ پک‌ های پذیرایی دفاع چطوریه، به این برکت که تو این مدت ما تو جلسه ها یه لیوان اب هم دستمون ندادن،دروغ چرا یه بار یه جعبه کیک تعارف کردن من دو تا برداشتم، یعنی اومدم یه دونه بردارم ‌دوتا چسبیده بود به هم ، با هم اومد تو‌دستم، یکیشو‌برگردوندم پس، پس میشده اینجوری هم پذیرایی بشیم‌ که نشدیم، گفتم دیگه چایی نمیخورم ؟ زندگی بهتره بدونش، یه شیشه بزرگ‌کمپوت هلو‌رو‌ریختم دور، کپک‌زده‌بود ، تمام مدت تو‌یخچال بود، نمیدونم چرا مشکل چی بوده،

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 0:18 من
یه جاهایی یه دردایی دارم ، خیلی کار خونه داشتم، تمام میوه های درخت هلو‌ انجیری رو چیدم، اوردم‌ خونه، تو این‌مدت که هست هیچ وقت خدا میوه هاش اونی نبود که باید باشه، سفت، ترش، تا میخوری دلضعفه میشی، میوه هایی که زدگی داشت رو سرکه انداختم، شکر زدم چون میوه ها کمی ترش بودن، بقیه شو‌کمپوت‌میکنم اگه سالم بودم، فکرم‌چن بار رفت به جلسه دیروز، ببین، یه طوری شدم، فک‌میکنم اونی که دیروز رفته جلسه من مبودم، یه شخصیت دیگه بود که تو منه، و امروز یه صدایی بود در من که میگف به من مربوط نیست که چیکار کرده، وقت و حوصله ندارم راجبش فکر و‌انرژی بزارم، من چم شده؟ چن تا تو منه؟ اه راستی کمتر‌غذا خوردن کمی این اواخر اذیتم کرده، یه ضعف جزئی دارم، شاید فشار کار رومه، و چون مثل قبل غذا نمیخورم باید کارامو‌کم کنم، منظورم خرحمالی تو‌ خونه س، امشب نشستم فصل اخر فایلمو دوباره بررسی میکنم ، هنوز یه‌جاهایش باید درست بشه، من دلم خوش بود راهنما دارم، چه حسی دارم؟ به شدت خسته و کمی پشیمونم، شاید اگه میفهمیدم‌چی به‌چیه و درخواست یه مشاور از یه جای دیگه میکردم وضعم بهتر بود پشیمون نبودم، ولی خسته بودم، حالا جدای همه این فکرا نمیدونم این‌پذیرایی جلسه و پک‌پذیرایی رو کجای دلم بزارم، به قول شماعی زاده: یکی به دادم برسه واویلا! تو یوتیوب یه‌نوشیدنی پروبیوتیک گاز دار دیدم و درستش کردم ببینم جواب میده برا من،
پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ 23:36 من

رفتم شیشه خریدم ، ظرف شیشه ای دو لیتری برای کمپوت، کیفیت افتضاح ، آبی ، شیشه مواج ، چرا من چک نکردم قبل خرید، شاید حرارت ببینه بشکنه ، ۲۴ تا خریدم ، کمپوت هلوهای که انداختم ماه پیش باز کردم ، به نظرم شکر کم زده بودم ، اونی که یه دونه میخک توش بود از اونی که دارچین داشت بهتر شده بود، میخک همیشه جوابه ، شبا دیگه عینک لازمم، باید پک پذیرایی درست کنم برا جلسه چیز، فکرم مشغوله همکلاسیها رو خبر کنم؟ از بهمن پارسال خبری ازشون ندارم ، کاش

پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ 15:39 من

برگشتم، چطور بود؟ برای دکتر فلانکی توضیح میدادم روال کارو، اولین بار باهاش همکلام بودم، گفتم از جریان‌کاری که چطور پیش رفت، بین صحبتاش فهمیدم رضا نبوده که با من ‌باشه، دوست داشته با همکلاسیم‌کار کنه چون کارش با تخصص ایشون مربوط بوده نه من، کار منو ثبت نکرده بوده چون میخواسته ببینه کارم چطور بوده، کلا محک بزنه من چن چندم، و اول کار یه خاطره ای تعریف کرد از تجربه بدی که با کیس های مثل من داشته، صدای ضعیفی داشت و‌موقع صحبت چند کلمه ای رو‌ توی هر جمله نمیشنیدم، بگذریم، تازگی که روی بحثای پردازشی کار میکنم یه چیزی دستگیرم شده، متوجه شدم ذهن ، مغز، روان ، یا در معنای کلی من ، که منم، یه ماشین کنترل گر و دقیق ه ، اطلاعات محیطی رو پردازش میکنه تا یاد بگیره تا بعدا بتونه از این تجربه یادگیری به نفع خودش برای بقا استفاده کنه، بنابراین در پردازش ادم ها اونا رو دسته بندی میکنیم، برچسب میزنیم، ادم‌های امن و ناامن ، با شاخک های حسی و احساسی ، حسی که از برخورد باهاشون دستگیرمون شده، به معنایی قضاوتشون‌میکنیم،در مقابل این‌کار کنترل ذهن یعنی جلوی این پردازش و دسته بندی رو بگیریم، من اینطور دارم فرض میکنم، این ماجراها دیگه برای من‌کنسله ، من سعی میکنم وارد این‌مدل پردازشها نشم ‌، با عقل الانم میگم‌به نفعم‌میست و آزادی عملمو‌میگیره، دکتر چی بعدش بهم‌پیام‌داد که برم تاریخمو ثبت کنم، برگشتم خونه ناهار خوردم و یه انیمیشن دوبله دیدم اتفاقی روی یکی از شبکه ها بود. Bad guy2 ,اصلا اهل دوبله نیستم، ولی دوبله ش برام‌سنگین بود بعضی جاهاشو نمیفهمیدم چی میگن، بعضی کلمه ها برا زمان ما فحش زشت بود، دوست دارم به سیخ بکشمت!!! دوست دخترمه !!!این یعنی چی ؟ آها ماچ و بغل بوسه فرانسوی داشت !!! من نمیفهمم کی این چیزا آزاد شده من بیخبرم، چه خبره ؟ کی چی میگه؟ الان تکلیف چیه، ها یا نه؟

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 14:16 من

نشستم تو بی برقی، لپتاپ بیشتر از یه ساعت شارژ نداره ، گذاشتمش کنار، سرعت اینترنت در حد باز کردن یه صفحه نوشته هست ، همین، اونم با تاخیر ، دکتر چی بهم‌گف فردا میتونی بیای دانشگاه برای پاره ای از توضیحات ، گفتم بله، چرا گفتم بله؟ چرا نگفتم شنبه؟ چون اونا گفتن پنجشنبه براشون مساعده، منم فک‌ نکردم، وکیل خوبی برای خودم نیستم، باید مکث‌میکردم، کمی فک میکردم ، میپرسیدم از خودم : توکه داری شنبه میری خب بگو شنبه برام بهتره، این یه ضعف گنده هست که تو منه، بیشتر خودمو با شرایط بقیه وقف میدم، این اعتراف از نظر من نصف درمان حال روزمه، فقط باید بیشتر حواسمو جمع کنم بار بعد تو‌موقعیتای مشابه درست و اصولی جواب بدم . فعلا همین.

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ 23:39 من

دو‌تا انگشتم مو برداشته ، احتملا ناخن یکیش میافته، کبودن و رگ انگشت وسطیم‌پاره شده ، مور مور میکنه ،بی حسه و‌ توش فشاره، جدای اینا قلبم م‌ شکسته، توی تاریکی شب نشستم اسلاید ها رو‌دوباره چک میکنم، و اشک میریزم، به دکتر اعظم توی دلم فحش دادم، اون این آشو برای من پخت، خدا فقط میدونه این بار چندمه دارم اسلاید میسازم، از تو شکستم مچاله شدم‌مثله یه تیکه کاغذ باز هی این کاغذ مچاله رو باز کردم، چشمام دیگه شبا خوب نمیبینه از بس تو مانیتور بوده، نمیتونم حتی مثال بزنم من در چه‌حد اذیت شدم، برای یه کلمه چن بار صد صفحه پایان نامه رو اصلاح کردم خدا میدونه چن باره اسلاید ساختم چون دکتر چی فونت و‌رنگشو‌دوست نداشته چن صد بار فایل پایان نامه رو اصلاح‌کردم بدون اینکه یک واو کمک کنه فقط ایراد گرفته، جدا اینا نمیتونم دیگه دو‌کلمه با کسی حرف بزنم، پخمه شدم، آدم میبینم دیگه نمیتونم ارتباط بگیرم، و زور میشنوم و نمیتونم جواب بدم،امروز فعمیدم‌دکتر فلانکی گفته تاریخ دفاعو تغییر داده ، فایلمو فرستادم براش تا ببینه، من میرم از اینجا پشت سرمو هم نیگا نمیکنم به امید خدا،

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ 0:35 من

غمگین م . وقت کمی دارم ، برای امتحان زبان ، مدام پس ذهنمه ، هر لحظه هر جا ، عصری دکتر چی پیام داده بود پایان ناممو بفرستم برا دکتر فلانکی ، گفته بود خودم ایمیلشو پیدا کنم ، پیامش‌ شب خوندم گفتم چشم ،پیام دادم به همکلاسی خیلی شیک ‌گف ندارم ، همین، یادم افتاد در مورد مشابهی ازم شماره. تلفن یکی از کارشناسا رو خواسته بود ، من نداشتم ولی یادمه کف خیابون داشتم براش گوگل میکردم سایت دانشگاه بالا و‌پایین که پیدا کنم مشکلش حل شه::))) بزار بلند بلند به خودم و تربیتم و تمام جد و فامیلم تمام ژن ها و کروموزمها و ژنوم ها و هر چی کوفت و زهر مار اون تو هست بخندم ، فاصله میگیرم و گرفتم قطعا بدون شک اینم مهر آخر، باید بگردم ساعت تولدمو پیدا کنم ، بعد از این همه سال یعنی زایشگاه بهم میده ؟ این چه طالعیه من دارم، داشتم باز فایلمو انگولک میکردم ، درواقع من انگولک شدم بچه مچه نخونه ، دیگه کشش ندارم ، گفتم امشب کمی به درگاه اونی که منو ساخته دست به دعا بردارم ، نمیدونم به چه زبونی ، ما رو‌گردن بگیر

ادمین ها
سایر

‎قالب طراحی شده توسط:

پینک تم